روزهاي سوگواري سخت بودند و غمناك. قرار بر اين شد كه مراسم سوگواري در خانه پدربزرگ برقرار باشد. بخانه رفتم تا لباس و ديگر وسائلي كه در اين مدت نياز داشتيم رافراهم كنم. برادرم در خانه بود، در اتاق خواب والدينم كنار تخت خالي پدر نشسته بود . روي تخت پر بود از گل رز و دور تا دور تخت پر شمع. با ديدن اين صحنه به سويش رفتم و در آغوشش كشيدم. حالش را پرسيدم گفت :"ميخوام تنها باشم و در مراسم ختم هم شركت نميكنم." برادرم انسان خودسري بود و هيچ خدايي را بنده نبود. به خانه پدربزرگ برگشتم.
خانه پدربزرگ پر بود از انسانهايي كه ضجه ميكشيدند و بر سر خود ميكوبيدند. صداي قرآن از ضبط دستي پدربزرگ بگوش ميرسيد . بخاطر آوردم كه پدرم از خود وصيت نامه ايي بجا نگذاشته، ولي چون در تمام عمرش انساني بود بدون دين و اعتقاد به خدا ، هميشه ميگفت: اگر مردم ضجه نكشين....قرآن نذارين...آخوند نيارين سر قبرم چيزي بخونه!!.. خرج ختمم رو بدين به آدمهاي مستحق تا من روحم شاد بشه. ولي حالا همه چيز بغير از اين بود . به مادرم گفتم :"اينا كين شلوغ راه انداختن بيرونشون كنين." مادرم هم اين افراد را نميشناخت. معلوم شد كه از همسايه ها هستند و براي خوردن غذا آمدند.
مادرم كه ديگر قدرتي براي اشك ريختن نداشت ،از شنيدن ضجه اين افراد بيشتر ناآرام و عصبي شده بود. صداي قرائت قرآن هم كه اين موقعيت را غير قابل تحمل كرده بود. من از هر فرصتي استفاده ميكردم و ضبط را خاموش ميكردم ، ولي پدربزرگم هر بار روشنش ميكرد و صدايش را نيز بالاتر ميبرد. همه از برادرم ميپرسيدندو ميگفتند كه پسر اين مرحوم كجاست ؟ چرا نيامده ختم پدرش؟!...
هيچكس از خود نميپرسيد كه آيا فرزندان اين مرحوم حال خوشي دارند و از اين پس بدون وجود پدر چه خواهند كرد. همه غرق در خرافه پرستي. آخوندي آمد و اراجيفي به هم بافت و چه پذيرائی كه از او نكردند. و بعد با يك دسته اسكناس رفت. فكر ميكردم كه چه راحت است پول در آوردن براي اين انسانهاي بدون شغل و حرفه.
خاطرات آنروز تلخ و بد رنگند. زيرا با وجود رسم و رسومات سوگواري ما ايرانيان ، هيچ خاطره ديگري براي انسان باقي نميماند. رسم و رسومي كه از مرگ يك انسان فاجعه ايي درد آور و غم انگيز مي آفريند. رسم و رسومي كه براي عقايد مذهبي و غير مذهبي شخص فوت شده و خانواده اش هيچگونه ارزشي قائل نيست. با اينكه ميشد اين مراسم را كمي خوشرنگتر ،توام با ياد عزيز از دست رفته برگزار كرد. با موزيك و افراد مورد علاقه اش و با يادش خوش بود. ميشد اشكي هم ريخت ولي از سر دلتنگي. ميشد بيادش نشست و شعر خواند. ميشد از خاطرات خوب وبدش گفت. و ميشد برايش سكوت كرد. برايش خنديد... شايد هم كه من در رويايي خوش غوطه ورم!!...
من و برادرم براي نوشتن تكه شعري از احمد شاملو بر روي سنگ مزار پدرم روزها با پدربزرگم جنگ و جدال داشتيم ، زيرا بر اين باور بود كه اراجيفي از اين دست آبرويي براي خانواده نميگذارد. ولي ما آنچه خواستيم انجام داديم. بر روي سنگ مزار پدرم نوشته شده :
" ...بيتوته كوتاهيست جهان در فاصله گناه و دوزخ
خورشيد همچو دشنامي بر مي آيد و روز شرمساري جبران ناپذيريست...
آه پيش از انكه در اشك غرقه شوم چيزي بگوي
هر چه باشد...! "
احمد شاملو